دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری

گزیده اشعار شب نهم ویژه محرم ۹۹

در آستانه فرارسیدن ایام سوگواری حضرت اباعبدالله الحسین (ع)، تعدادی شعر از شاعران آئینی کشور ویژه شب و روز نهم ماه محرم می‌خوانید.
کد خبر : 508653

به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، از سال‌های گذشته شب و روز نهم دهه اول ماه محرم با نام مبارک «حضرت ابوالفضل (ع)» برادر و فرمانده و پرچمدار لشکر امام حسین (ع) در کربلا نامگذاری شده است. در آستانه فرارسیدن ایام سوگواری حضرت اباعبدالله الحسین (ع)، تعدادی شعر از شاعران آئینی کشور را درباره قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس (ع) در ادامه می‌خوانید.


محمدعلی مجاهدی


دیده‌‏ام در کربلای دست تو
عالمی را مبتلای دست تو


کربلا این‌قدر شیدایی نداشت
بی‌تو و بی‌ماجرای دست تو


می‏‌کُشد این حسرتم آخر که کاش
بود دست من‌ به جای دست تو...


چشم من با گریه می‌‏بندد دخیل
بر ضریح با صفای دست تو


هر که با دست تو دارد عالمی
من که می‌‏میرم برای دست تو


تا همیشه دست تو مشکل‏‌گشاست
ای خدا مشکل‏‌گشای دست تو


اوفتاد از پا امام عاشقان
تا که خالی دید جای دست تو


خم شد و برداشت و با احترام
بوسه زد بر پاره‌‏های دست تو


سایه هم، همسایۀ نامحرمی‌ست
گر چه می‏‌افتد به پای دست تو


ای به سودای تو اسماعیل‏‌ها
سر نهاده در منای دست تو


کعبه در سوگ تو می‏‌پوشد سیاه
تا نشیند در عزای دست تو


آب پاکی روی دست آب ریخت
ای به قربان صفای دست تو


غلامرضا سازگار


دریا کشید نعره، صدا زد: مرا بنوش
غیرت نهیب زد که به دریا بگو: خموش


وقتی که آب را به روی آب ریختی
آمد چو موج، در جگرِ بحر، خون به جوش


گفتی به آب، آب! چه بی‌غیرتی برو
بی‌آبرو به ریختن آبرو مکوش!


آوردَمت به نزد دهان تا بگویمت
بشنو که العطش رسد از خیمه‌ها به گوش...


تو موج می‌زنی و علی‌اصغر از عطش
گاهی به هوش آید و گاهی رود ز هوش


از بس که «آب، آب» شنیدم ز تشنگان
دیگر نفس به سینۀ تنگم شده خروش


در آب پا نهادم و بر خود زدم نهیب
گفتم بسوز از عطش و آب را ننوش


بالله بُوَد ز رشتۀ عمرم عزیزتر
این بند مشک را که گرفتم به روی دوش...


قربان ولیئی


ماه است و آفتابی‌ام از مهربانی‌اش
صد کهکشان فدای دل آسمانی‌اش


بی‌دست می‌خروشد و دریا کنار اوست
ای عشق آتشین! به کجا می‌کشانی‌اش؟...


دست از حیات شست که آب حیات شد
این خاک مرده زنده شد از جان‌فشانی‌اش


از خود عبور کرد و نوشتند رودها
با اضطراب، چشمه‌ای از پهلوانی‌اش


از خود عبور کرد و درختان قلم شدند
در اشتیاق دم زدن از زندگانی‌اش


از خود عبور کرد و ملائک رقم زدند
با خون و اشک، اندکی از بی‌کرانی‌اش


از خود عبور کرد و شنیدند بادها
از سمت سروهای پریشان، نشانی‌اش


تیر از کمان جدا شد و بر خاک، خون نوشت
این چرخ پیر، شرم نکرد از جوانی‌اش


باران گرفت باز و پس از گریه دیدنی‌ست
در چشم من، تجلّی رنگین‌کمانی‌اش


چشم مرا به چهرۀ خورشیدی‌اش گشود
ماه است و آفتابی‌ام از مهربانی‌اش


سید حمیدرضا برقعی


نه در توصیف شاعر‌ها، نه در آواز عشاقی
تو افزون‌تر از اندیشه، فراوان‌تر از اغراقی


وفاداری و شیدایی، علمداری و سقایی
ندارند این صفت‌ها جز تو دیگر هیچ مصداقی


به خوبی تو حتی معترف بودند بدخواهان
یزید آنجا که می‌گوید «الا یا ایها الساقی»


تمام کودکان معراج را توصیف می‌کردند
مگر پیداست از بالای دوش تو چه آفاقی؟


چنان رفتی که حتی سایه‌ات از رفتنت جا ماند
رکاب از هم گسست از بس برای مرگ مشتاقی


فرار از تو فراری می‌شود در عرصۀ میدان
چنان رفتی که بعد از آن بخوانندت هوالباقی


بدون دست می‌آیی و از دستت گریزانند
پر از زخمی هنوز اما برای جنگ قبراقی


به سوی خیمه‌ها یا «عُدّتی فی شِدّتی» برگرد
که تو بی‌مشک سقّایی، که تو بی‌دست رزّاقی


شنیدم بغض بی‌گریه به آتش می‌کشد جان را
بماند باقی روضه درون سینه‌ام باقی


مرتضی امیری اسفندقه


اگرچه مادر تو، دختر پیمبر نیست
کسی حسینِ علی را چنین برادر نیست


حسین، پیش تو انگار در کنار علی‌ست
کسی چنان که تو، هرگز شبیه حیدر نیست


زلال علقمه، در حسرت تو می‌سوزد
کنار آبی و لب‌های تفته‌ات، تر نیست


به زیر سایهٔ دست تو می‌نشست، حسین
چه سایه‌ای و چه دستی! شگفت‌آور نیست؟


حدیث غیرتت آری شگفت‌آور بود
که گفته ‌است که دست تو آب‌آور نیست؟


شکست، بعد تو پشت حسینِ فاطمه، آه
حسین مانده و مقتل، علیِ اکبر نیست


حسین مانده و قنداقهٔ علی‌اصغر
حسین مانده و شش‌ماهه‌ای که دیگر نیست


نمانده است به دست حسین از گل‌ها
گلی پس از تو، دریغا! گلی که پرپر نیست


هزار سال از آن ظهر داغ می‌گذرد
هنوز روضهٔ جانبازی‌ات، مکرّر نیست


قسم به مادرت ام‌البنین! امامی تو
اگرچه مادر تو، دختر پیمبر نیست


علی اکبر لطیفیان


ای بزرگ خاندان آب‌ها
آشنای مهربان آب‌ها


در مقام شامخ سقایی‌ات
بند می‌آید زبان آب‌ها...


بر ضریح دست تو پیچیده‌اند
التماس گیسوان آب‌ها


می‌رسید از دور بر اهل حرم
جملۀ «سقّا بمان» آب‌ها...


مشک و ختم فاتحه هرگز نبود
این تصوّر در گمان آب‌ها


بعد لب‌های تبسم‌ریز تو
گریه افتاده به جان آب‌ها


از وداع تو حکایت می‌کند
دست‌های پرتکانِ آب‌ها...


سید رضا جعفری


چشم‌هایت روضه خوانی می‌کند
اشک‌ها را ساربانی می‌کند


آن افق‌های نگاه زخمی‌ات
کربلا را دشتبانی می‌کند...


رفتی و در خیمه‌های تشنه‌لب
آب با آتش تبانی می‌کند


رفتی و در سرنوشت آب‌ها
شرمساری حکمرانی می‌کند


پشت پرچین بلند علقمه
کیست آن که روضه‌خوانی می‌کند


یک نفر دارد ز مشک و دست تو
با دو بوسه قدردانی می‌کند...


عباس احمدی


غم از دیار غم‌زده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت


این سو درون خیمۀ سیراب از عطش
خواهر ز حال و روز برادر خبر نداشت


عبّاس اگر چه دست کشید از دو دست خویش
از یاری حسینِ علی دست بر‌‌نداشت


او جسم خویش را سپر آب کرده بود
جز مشک پاره‌پارۀ جانش سپر نداشت


درد و غمش تمامی از این بود که چرا
یک جان برای هدیه به او بیشتر نداشت...


او رفت و مادرش پس از آن روز خویش را
امّ‌البنین نخواند که دیگر پسر نداشت


محسن عرب‌خالقی


عطش از خشکی لب‌های تو سیراب شده
آب از هُرم ترک‌های لبت آب شده


بعد از آنی که تو لب‌تشنه عطش را کشتی
تشنه لب ماندن ساقی همه‌جا باب شده


بعد افتادن عکس تو در آیینۀ آب
برکه از شوق رخت خانۀ مهتاب شده


این فرات است که از درد غمت ای دریا
بس که پیچیده به خود یکسره، گرداب شده


تب و تاب حرم از تشنگی و گرما نیست
دل اهل حرم از داغ تو بی‌تاب شده


تیرها رو به سوی چشم تو خواندند نماز
همه گفتند که ابروی تو محراب شده


صحنه‌ای که کمر کوه شکست از غم آن
عکس تیری‌ست که در دیدۀ تو قاب شده


قاسم صرافان


رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی


آن صورت مهربان را، محبوب هر دو جهان را
وقتی غریبانه می‌رفت بی‌یار و یاور ندیدی


آری در آوردن تیر بی‌دست از دیده سخت است
امّا در آوردن تیر از نای اصغر ندیدی


حیرانی یک پدر را با نعش نوزاد بر دست
آن بُهت و ناباوری را در چشم مادر ندیدی


شد پیش تو ناامیدی تیر نشسته به مشکت
مثل من اطراف عشقت انبوه لشکر ندیدی


بر گودی گرم گودال خوب است چشمت نیفتاد
چون چشم ناباور من دستی به خنجر ندیدی


دلخونی اما برادر، دلخون‌تر از من کسی نیست
آخر تو بر خاک صحرا، مولای بی‌سر ندیدی


قلبت نشد پاره پاره، آن‌شب میان خرابه
آنجا سر یک پدر را در دست دختر ندیدی...


انتهای پیام/4028/


انتهای پیام/

ارسال نظر
هلدینگ شایسته