دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
25 شهريور 1399 - 20:38

اشعار عاشقانه سعدی برای پروفایل

سعدی یکی از نویسندگان و شعرای مشهور قرن هفتم هجری قمری است. آثار وی علاوه بر عصاره و چکیده اندیشه ها و تاملات اوآیینه خصایل و خلق و خو و منش کهنسال است و به دلیل همین ویژگی هیچگاه درخشش خود را از دست نخواهد داد.
کد خبر : 515270
d529d37ea4ac1c23c16959bb49ce475e.jpg

اشعار ناب  سعدی برای پروفایل


اشعار عاشقانه سعدی


دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت


تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت


***
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت


مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت


***
ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها


وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها


تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم


بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها


***
تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا


سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا


نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر


تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا


***


آیین برادری و شرط یاری


آن نیست که عیب من هنر پنداری


آنست که گر خلاف شایسته روم


از غایت دوستیم دشمن داری


***
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم


چشم بد از روی تو دور ای صنم


روی مپوشان که بهشتی بود


هر که ببیند چو تو حور ای صنم


***
شب دراز به امید صبح بیدارم


مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم


***


اشعار عاشقانه سعدی
چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست


که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست


***
اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز


و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست


***
روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری


مکن که مظلمه خلق را جزایی هست


***
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست


کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست


هر که باشد گلروی به خلوت بنشست


نتواند ز سر راه ملامت برخاست


***
سخن ها دارم از دست تو در دل


ولیکن در حضورت بی زبانم


***
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی


ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی


***
ز دستم بر نمی خیزد که یک دم بی تو بنشینم


به جز رویت نمی خواهم که روی هیچ کس بینم


***
گر من به غم عشق تو نسپارم دل


دل را چه کنم بهر چه می دارم دل


***
رنجور عشق دوست چنانم


که هر که دید رحمت کند


مگر دل نا مهربان دوست


***
چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت


درمانش تحملست و سر پیش انداخت


یا ترک گل لعل همی باید گفت


یا با الم خار همی باید ساخت


***
سودای تو از سرم به در می نرود


نقشت ز برابر نظر می نرود


افسوس که در پای تو ای سرو روان


سر می رود و بی تو به سر می نرود


***
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا


به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را


***
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست


وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست


***
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی


شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی


***
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو


تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم


***
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم


بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم


***
دل رفت و صبر و دانش ما مانده‌ایم و جانی


ور زان که غم غم توست آن نیز هم برآید


***


حیف بود مردن بی عاشقی


تا نفسی داری و نفسی بکوش


***
چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن


به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی


انتهای پیام/

ارسال نظر
هلدینگ شایسته