دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
02 شهريور 1400 - 08:50

جنگ نرم در کابل جدی‌تر از جنگ سخت

جنگ افغانستان ده‌ها هزار کشته غیرنظامی در این کشور برجای گذاشت که اکثر آنها توسط بمباران طیاره‌های آمریکایی چنین سرنوشتی پیدا کردند. افغانستان در خشکی محصور است و راه به آب‌های آزاد ندارد. از این جهت نمی‌شود با کشتی به آن حمله کرد.
کد خبر : 602655
افغانستان



به گزارش گروه رسانه‌های دیگر خبرگزاری آنا، بخش قابل‌توجهی از جنگ افغانستان توسط رسانه‌ها به پیش برده شد. این حتی به دوران قبل از حمله شوروی برمی‌گردد و طی تمام این مدت سربازان جنگ نرم از سربازان پوتین‌به‌پا و اسلحه‌به‌دست کمتر فعالیت نمی‌کرده‌اند. در این 40سال دوره حضور شوروی را می‌توان به دوره تانک‌ها و دوره حضور آمریکا را به دوره طیاره‌ها تعبیر کرد. دوره طیاره‌ها یعنی چیزی که با اصابت انتحاری دو هواپیما به برج‌های دوقلو در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ آغاز شد و ۲۰ سال بعد با خروج هواپیماهای آمریکایی از افغانستان درحالی‌که عده‌ای به چرخ‌های آن آویزان بودند، به پایان رسید.


پرده اول؛ دوران تانک‌ها


داستان افغانستان قبل از طیاره، با تانک شروع شد. روس‌ها بعد از جنگ جهانی دوم به تانک‌هایشان معروف شدند و حتی هنوز هم نماد مقاومت و قدرت روسیه در آن جنگ تانک‌ها هستند. اما ماجرای تانک‌های شوروی در افغانستان به‌شکل دیگری رقم خورد. داستان در تابستان۱۹۷۹ آغاز می‌شود؛ یعنی 6ماه قبل از حمله شوروی به افغانستان. در آن زمان آمریکا از یک گروه مجاهد اسلامگرا که درحال رشد بود، در داخل افغانستان حمایت می‌کرد و اواخر همان سال شخصی عربستانی به‌نام اسامه بن‌لادن توسط شاهزاده ترکی‌ الفیصل که رئیس وقت سازمان امنیت سعودی بود، از سودان وارد افغانستان شد. به بن‌لادن یک میلیارد دلار کمک شد که نیمی از آن را CIA داد و نیم دیگر را عربستان ازطریق سرویس اطلاعاتی پاکستان (ISI) ارسال کرد. حتی گفته شده که ایده آمریکایی‌ها درگیر کردن روسیه در جنگ ویتنام و افغانستان برای بیچاره کردن این رژیم بوده که بالاخره در دومی موفق شدند.


ماشین جنگی شوروی مناسب حضور در افغانستان نبود و تانک‌های روسی در باتلاق افغانستان افتادند و به گفته خیلی‌ها جنگ در این کشور محصور در خشکی، یکی از عوامل فروپاشی شوروی بود. آمریکایی‌ها به‌راحتی توانستند در فضای جنگ سرد آن دوران، یک دوگانه از دو ابرقدرت با خدا و بی‌خدا بسازند و کمونیست‌ها را در دسته دوم قرار بدهند. آنها حتی بین سربازهای روس حاضر در افغانستان، انجیل‌های ارتدوکس پخش کردند تا باور آنها را هم دچار تردید کنند. تبلیغات، تبلیغات، تبلیغات؛ آمریکا توانست شوروی را در دامچاله‌ تبلیغات وسیعی که علیهش به‌راه انداخته بود، بیندازد و از این طریق تانک‌های روسی حاضر در افغانستان را تبدیل به تابوت‌هایی حاوی عزت و شکوه و اقتدار شوروی بکند. حتی یکی از بزرگ‌ترین و محبوب‌ترین نمادهای سینمای آمریکا یعنی شخصیت راکی که سیلوستر استالونه نقش آن را بازی می‌کرد، مدتی پس از آنکه غوغای جنگ ویتنام را رها کرده و به کنج عزلت خزیده بود، برای حمایت از مجاهدان اسلامی افغانستان به این کشور رفت.


شوروی یکی از تانک‌های نمادین و باشکوه جنگ جهانی را از موزه درآورد و به دره پنجشیر افغانستان آورد تا این جو روانی و تبلیغاتی را بشکند و به سربازانش روحیه بدهد، اما آن تانک هنوز از در وارد نشده بود که با آر.پی.جی ترکید و لاشه‌اش هنوز در آن گوشه افتاده است. بالاخره در سال۱۹۸۸ داستان تانک‌ها در افغانستان تمام شد، اما مردم این کشور شاید نمی‌دانستند داستان جدید و پیچیده‌تری در انتظارشان است؛ داستان هولناک و نفس‌گیر طیاره‌ها. پیچیدگی داستان جدید از آنجا بود که اگر صاحب تانک‌ها جنگ روانی را بلد نبود، صاحب طیاره‌ها خودش صاحب جنگ روانی و امپراتور رسانه‌ها هم بود.


پرده دوم؛ طیاره‌ها در نیویورک


مدارکی وجود دارد که آمریکا دست‌کم تا سال ۲۰۰۹ حمایت‌های مالی و اطلاعاتی خودش از گروه‌های موسوم به جهادی را در افغانستان ادامه داده است؛ هرچند این اواخر احتیاط را در بعضی موارد بیشتر کرد. اما در سال ۲۰۰۱ ناگهان توسط ایالات‌متحده به این کشور حمله شد. داستان این است که همان فرد سعودی متحد آمریکا که به امر آمریکا و با حمایت مالی و امنیتی آنها به افغانستان آمد تا شوروی را به دامچاله جنگ بکشد، یعنی کسی که نه افغانستانی بود و نه افغانستانی‌ها او را به کشورشان دعوت کرده بودند و اتفاقا مهره آمریکایی‌ها در پروژه کشاندن پای شوروی به باتلاق جنگ در افغانستان بود، حالا در آمریکا دست به اقداماتی می‌زد که بهانه لشکرکشی این کشور به افغانستان را فراهم می‌آورد.


برخورد دو هواپیما با برج‌های دوقلوی مرکز تجارت جهانی در نیویورک که منجربه سقوط آنها شد و چند عملیات تروریستی دیگر در آمریکا که همگی با طیاره انجام شدند، بهانه‌ای در آغاز قرن جدید برای شروع چند جنگ بزرگ در غرب آسیا یا به‌قول غربی‌ها خاورمیانه بود؛ جنگی که آمریکایی‌ها آن را «عملیات آزادی بلندمدت» نام گذاشتند و به راهش انداختند، چون صاحبان قدرت و ثروت، دنبال بهانه‌ای برای چپاول بیشتر مالیات‌دهندگان آمریکایی از یک‌سو و تامین منافع شرکت‌های استخراج و ترانزیت انرژی در غرب آسیا از سوی دیگر بودند.


دست‌کم ۱۰۰ هزار نفر در عملیات آزادی بلندمدت کشته شدند که ۹۶ درصد آنها افغانستانی بودند و آخر سر هم کسی نفهمید اصلا طیاره‌هایی که به نیویورک حمله کردند، چه ربطی به مردم افغانستان داشتند؟ کدام‌یک از خلبان‌ها افغانستانی بود؟ کدام‌یک از افرادی که طراح یا فرمانده این عملیات بود، ملیت افغانستانی داشت؟ بهانه آمریکایی‌ها این بود که طالبان به‌عنوان حاکم وقت افغانستان، حاضر نشده القاعده را به نیروهای آمریکایی تحویل بدهد؛ اما چرا این قضاوت و این تصمیم درمورد پاکستان اتخاذ نشد؟ چرا همان جورج بوش پسر که به افغانستان حمله کرده بود، به پاکستان رفت و در نشست خبری با نخست‌وزیر این کشور، پاکستان را شریک استراتژیک نامید؟ آخر سر هم بن‌لادن در پاکستان کشته شد، یعنی فهمیدیم که لازم نبوده طالبان افغانستان او را تحویل بدهد، بلکه دولت پاکستان باید چنین می‌کرد.


چرا به‌جای افغانستان، نباید به عربستان که منبع اصلی تمام این شرارت‌ها بود حمله می‌شد یا لااقل چرا برای کنترل و تسلیم القاعده، شیوخ مرتجع نفتی تحت فشار قرار نگرفتند؟ سازوبرگ رسانه‌ای عظیمی که پشتوانه این جنگ قرار گرفت، اجازه نداد این سوال‌ها به گوش کسی بخورد. وقتی دولت آمریکا به افغانستان حمله می‌کرد، حمایت ۸۸ درصد از مردم آمریکا را داشت و حالا که از این کشور بیرون می‌رود، ۶۶ درصد از آمریکایی‌ها می‌گویند این جنگ اشتباه بوده است.


نکته اصلی، حامیان جنگ که حالا پشیمان شده‌اند نیست، بلکه نکته مهم‌تر در اینجا است که هنوز ۴۴ درصد از آمریکایی‌ها با وقاحت تمام طرفدار جنگی هستند که ناحق بودن آن از یک حساب دودوتا چهارتایی هم واضح‌تر است. این یعنی تعیین‌کننده تمام معادلات، رسانه بوده و به‌عبارتی سوخت طیاره‌های آمریکایی را رسانه‌ها تأمین می‌کنند. خلاصه‌اش این است که آمریکا می‌خواست در افغانستان حضور مستقیم داشته باشد و دنبال بهانه بود و این بهانه اگرچه کامل نشده بود و قابل کامل شدن نبود اما با هیاهوی رسانه‌ای خلأهای منطقی چنین تصمیمی پوشانده شد. طیاره‌هایی که از ناکجاآباد به نیویورک رفتند، بهانه‌ای برای سرازیر شدن طیاره‌های آمریکایی به آسمان افغانستان شدند و عبارت «بهانه» خودش نشان می‌دهد که نبرد واقعی و اصلی ابتدا در جهان رسانه رقم خورد؛ در امپراتوری دروغ.


پرده سوم؛ بازگشت طیاره‌ها به‌سوی نیویورک


جنگ افغانستان ده‌ها هزار کشته غیرنظامی در این کشور برجای گذاشت که اکثر آنها توسط بمباران طیاره‌های آمریکایی چنین سرنوشتی پیدا کردند. افغانستان در خشکی محصور است و راه به آب‌های آزاد ندارد. از این جهت نمی‌شود با کشتی به آن حمله کرد. ازسوی دیگر آمریکا هم ده‌ها هزار کیلومتر با افغانستان فاصله دارد و امکان لشکرکشی زمینی برایش فراهم نبود. پس نقش اصلی را در جنگ ۲۰ ساله افغانستان طیاره‌ها داشتند و این خودبه‌خود یک جنبه نمادین دیگر به قضیه می‌داد. شاید بتوان گفت بیشترین حملات آمریکایی‌ها به غیرنظامیان، مربوط به کاروان‌های عروسی بوده و این تراژدی تلخ طی دودهه هر روز در افغانستان تکرار شد.


واقعا چه چیزی باعث می‌شد جان مردم افغانستان ناقابل به‌نظر برسد و جان آمریکایی‌ها ارزشمند؛ چنانکه اگر در یک حادثه تروریستی تعدادی از شهروندان آمریکا کشته شوند، این کشور حق داشته باشد به هرجای دنیا لشکرکشی کند، اما اگر ده‌ها هزار افغانستانی به ناحق کشته شدند، کسی که بخواهد از این خون‌ها دادخواهی کند، تروریست یا حامی تروریسم به‌حساب بیاید؟ اینها همه به پشتوانه رسانه انجام شد. یکی از مهم‌ترین مواردی که در این زمینه به آن دقت شده بود، کم کردن از ارزش خبری مرگ افغانستانی‌ها و بها دادن به جان‌های آمریکایی بود.


درمورد افغانستان انگار عددها عادی شده بودند. در سررسید هرسال، بخش کم‌بازدیدی از اخبار به این گزارش تعلق داشت که مثلا در سال گذشته ۳۰هزار، ۴۰هزار یا ۵۰ هزار نفر از مردم غیرنظامی افغانستان توسط بمباران طیاره‌های آمریکایی کشته شدند. این عادی‌انگاری درحالی اتفاق می‌افتاد که تعداد قابل‌توجهی از این کشته‌ها مربوط به کاروان‌های عروسی بودند؛ جشن‌هایی که به دلخراش‌ترین مراسم عزاداری تبدیل می‌شد. می‌بینیم که چقدر عددها ساده شده‌اند و حساسیت روی آنها از بین رفته است! حالا اما فصل رفتن آمریکایی‌ها فرامی‌رسد و این‌بار نه هواپیمای مسافربری که به برج‌های دوقلوی نیویورک برخورد می‌کند و نه فانتوم‌ها و بمب‌افکن‌هایی که بر سر مردم افغانستان آتش می‌ریزند، بلکه هواپیماهای باری و حمل سرباز هستند که نقش اصلی قضیه را پیدا می‌کنند. آمریکایی‌ها می‌خواهند بروند.


در فرودگاه عده زیادی صف کشیده‌اند و می‌خواهند با آنها سوار هواپیما شوند. گفته می‌شود شاید بعضی از این افراد در دولت افغانستان و در دم‌ودستگاه آمریکایی‌ها کاره‌ای بوده‌اند و به همین دلیل از خشم و انتقام طالبان می‌ترسند، اما به‌نظر نمی‌رسد این حرف کاملا صحیح باشد و باید قبول کنیم که خیلی از افراد حاضر در فرودگاه فریب خورده و میان‌مایه بودند. آنها اگر طالبان را قبول نداشتند، باید برای جنگیدن مقابلش می‌ایستادند و اگر قبول داشتند که هیچ. اما کارشان این بود که به ذلیلانه‌ترین شکل ممکن آبروی ملتی را که 40سال درمقابل دو ابرقدرت شرق و غرب ایستاده بود، بریزند و از چکمه‌های متجاوزی که داشت پرواز می‌کرد تا برود آویزان شوند و برای کلفتی و نوکری در خانه او خودشان را به کشتن بدهند.


تصویر دو نفری که از طیاره درحال پرواز سقوط کردند، حالا به یکی از نمادین‌ترین تصاویر جنگی دنیا درطول تاریخ تبدیل می‌شود و از آن‌سو برای پوشش گذاشتن بر این تصویر و تاثیری که می‌گذارد، آمریکایی‌ها یک تصویر دیگر رومی‌کنند؛ پدر و مادری که دستان‌شان را از پشت دیوار پادگان آمریکایی بالا آورده‌اند تا نوزادشان را به خارجی‌ها ببخشند و تصویر دیگری که این نوزاد در آغوش خندان یک سرباز آمریکایی آرمیده است.


البته این‌بار با اینکه آمریکایی‌ها تمام غول‌های رسانه را به تسمه خودشان بسته‌اند، موفق نمی‌شوند با تصاویر سری دوم، آن تصویر اول را از نظرها دور نگه دارند یا تاثیرش را کم کنند؛ اما با این‌حال داستان کودکی که قرار است به طیاره برود و به‌عبارتی قرار نیست از چرخ آن آویزان شود، ممکن است چندان که خود آمریکایی‌ها فکر می‌کنند موثر نیفتد، چون حتی ساده‌ترین عقول، ریاکاری شدید را در انتشار این عکس متوجه می‌شوند و به‌علاوه، رفتار آن پدر و مادر به این راحتی‌ها پذیرفتنی نیست. مساله اینجاست که منطق اشغال به‌قدری ته کشیده که حتی امپراتوری رسانه‌ای هم در توجیه آن یا ایجاد همدلی با ذهن‌های استعمارزده‌ای که قبولش دارند، عاجز می‌ماند. طیاره‌ها می‌روند و فراری‌های میان‌مایه‌ از آن فرومی‌ریزند و نوزادی که می‌خواهد نمادی از دیاسپورای افغانستانی در غرب باشد، فعلا در آسمان میان دو کشور و دو قاره می‌ماند و این داستان همچنان ادامه دارد.


منبع: روزنامه فرهیختگان


انتهای پیام/



انتهای پیام/

ارسال نظر
هلدینگ شایسته