دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
عید مبعث در آینه شاعران معاصر؛

محمد(ص) واپسین پیغمبر خورشید و باران بود

محمد(ص) واپسین پیغمبر خورشید و باران بود
شخصیت و عظمت پیامبر اکرم حضرت محمد(ص) و روز بزرگ مبعث الهام بخش بسیاری از شاعران معاصر شده است.
کد خبر : 832527

به گزارش خبرنگار دین و آیین خبرگزاری آنا، بعثت پیامبر اکرم حضرت محمد مصطفی (ص) روز برافراشته شدن پرچم رسالتی است که خصوصیات آن برای بشریت، ممتاز و بی‌نظیر است. پیام مهم بعثت، گذر از همه رنج‌ها و قدم به‌سوی ارزش‌های اسلامی و قرآنی است. بعثت در فرهنگ قرآنی به معنای عامل رساندن بشر به تکامل است.

پس از شناخت پیامبر خدا(ص)، مهم‌‏ترین مسئله در زمینه معرفت، آشنایی با فلسفه مبعث ایشان است. تنها تفاوت فلسفه خاتم‌الانبیا با دیگر پیغمبران الهی این است که حضرت محمد(ص) برنامه پیامبران گذشته را تکمیل کردند و نبوت به ایشان ختم می‌شود.مهم‌ترین فراز از تاریخ اسلام است؛ جشنی که تصویر و شکوهش نیز همواره در هنر اهالی ذوش‌ذوق شعری و ادبیات ما نمودی وافر دارد.

مبعث عید زیبای رسالت و نبوت پیامبر خاتم و نبی مکرم حضرت محمد مصطفی(ص) است.عیدی به بلندای معرفت و از سویدای دل عشاق معنویت که بر چهره جانفزای محمد(ص) درخشیدن گرفت.

مبعث، عید عروج است. عید شکوه عبودیت و طلوع رستگاری.مبعث عید انسانیت است و خدایی شدن. عید برکشیدن افق بشریت در آستان جانان.

شاعران ما از گذشته تاکنون همواره این جلوه مکتب اسلام را در کلام و سرایش خود بکار بسته‌اند و اشعاری بر زبان رانده‌اند تا ابراز ارادتی به رسول خدا(ص) نشان دهند.

در روز خجسته بعثت پیامبر مکرم اسلام(ص) برخی از این اشعار در ادامه آورده می‌شود:

مصطفی محدثی خراسانی:

رسیدی و پروبال فرشته‌ها وا شد

شب از کرانه هستی گذشت و فردا شد

لطیفه‌ای که خدا پشت پرده پنهان داشت

قیام کردی و در قامتت تماشا شد

شکفت نام محمد (ص)، وزید آیه مهر

تمام بادیه مجنون بوی لیلا شد

به یمن نام بهارآور توای خورشید

گره ز کار فروبستة زمین وا شد

تو آمدی و به یمن نگاه تازه تو

خطوط مبهم و مخدوش عشق خوانا شد

به پیشواز تو هر ماسه، قطره‌ای روشن

به پیشواز تو آن خاک تشنه دریا شد

چراغ معجزه‌ات گرچه تا ابد روشن

دریغ، آدم سرگشته بی‌تو تنها شد

 

علی اکبر لطیفیان:

امشب قلم زدند پریشانی مرا

با تو رقم زدند مسلمانی مرا

قرآن بخوان و راه خدا را نشان بده

توحید را نشان زمین و زمان بده

قرآن بخوان و با نفس آسمانی ات

این مرده‌های روی زمین را تکان بده

قرآن بخوان و بال مرا از قفس بگیر

اندازه شعور پرم آسمان بده

آخر چه قدر قوم پسر دار می‌شوند

دختر به دست دامن این مادران بده

جز با صدای عشق مسلمان نمی‌شوم

پس لطف کن خودت درِ گوشم اذان بده

قرآن بخوان بگو که خدا واحد است و بس

هر که ادلّه خواست علی را نشان بده

تو آسمان مکه‌ای و ماه تو علی ست

تنها دلیل روشنیِ راه تو علی ست

مکه گرفته بوی خدا از دعای تو

پیچیده در زمانِ همیشه صدای تو

پایین بیا ز کوه دخیلی بیاورند

دست توسل همگان بر عبای تو

امشب فرشته‌ها همه پرواز می‌کنند

اطراف آستانه غار حرای تو

از این به بعد چشم تمام قنوت‌ها

ایمان می‌آورند به یا ربّنای تو

از این به بعد شمس و قمر روی دست تو

از این به بعد مُلک و مکان زیر پای تو

پرواز با دو بال میسر شود، بلی

قرآن برای توست، علی هم برای تو

احمد شدی، کتاب شدی مصطفی شدی

حالا تمام دار و ندار خدا شدی

محمد(ص) واپسین پیغمبر خورشید و باران بود

سید ضیاءالدین شفیعی

زمین گهواره کابوس‌های تلخ انسان بود

زمان چون کودکی در کوچه‌های خواب حیران بود

خدا در ازدحام ناخدایان جهالت گم

جهان در اضطراب و ترس، در آغوش هذیان بود

نمی‌رویید در چشمی به‌جز تردید و وهم و شک

یقین، تنها سرابی در شکارستان شیطان بود

شبی رؤیای دور آسمان در هیبت مردی

به‌رغم فتنه‌های پیش‌رو در خاک مهمان بود

جهان با نامش از رنگ و صدا سیراب شد آخر

محمد واپسین پیغمبر خورشید و باران بود

 

حمیدرضا برقعی

شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد

زنده در گور غزل‌های فراوان باشد

نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت

نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد

سایه ابر پی توست دلش را مشکن

مگذار این همه خورشید هراسان باشد

مگر اعجاز جز این است که باران بهشت

زادگاهش برهوت عربستان باشد

چه نیازی‌ست به اعجاز، نگاهت کافی ست

تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد

فکر کن فلسفه خلقت عالم تنها

راز خندیدن یک کودک چوپان باشد

چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده

از تحیر دهن غار حرا وا مانده

عشق تا مرز جنون رفت در این شعر محمد

نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد

شأن نام تو در این شعر و در این دفتر نیست

ظرف و مظروف هم اندازه یکدیگر نیست

از قضا رد شدی و راه قدر را بستی

رفتی آنسوتر از اندیشه و در را بستی

رفتی آنجا که به آن دست فلک هم نرسید

و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید

عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته

جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته

پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد

چشم تو فاتح اقلیم نمی‌دانم شد

آنچه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز

سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز

شاعر این سیب حکایات فراوان دارد

چتر بردار که این رایحه باران دارد

 

افشین علاء

ذات حق خواست به خاک، آب حیاتی بفرستد

پی احیای جمادات، نباتی بفرستد

تا خرد‌تر کند ازعشق، سر خامه خود را

خواست برصفحه اعجاز دواتی بفرستد

خواست تا فاش شود علت پیدایش هستی

تا به حیرانی ما صبر و ثباتی بفرستد

تا ببینیم در آئینه او حسن خدا را

خواست در قالب احمد حسناتی بفرستد

تا مبارک شود ایام برای همه عالم

خواست با نام محمد برکاتی بفرستد

تا شود شیوه رفتار بشر، معتدل ازاو

سرو موزون حرکات وسکناتی بفرستد

تا که از تیربلا دور بمانیم به محشر

ز امان نامه ابروش براتی بفرستد

تا بیابیم یقین، برلب پیغمبر اُمّی

خواست درقالب قرآن کلماتی بفرستد

نتواند که بخواند نتواند بنویسد.

ولی از فضل خود اورا درجاتی بفرستد

با علی بن ابیطالبِ او سوی خلایق

بهر ادراک خود، ازخویش صفاتی بفرستد

خواست بعداز شب معراج زپیدایش زهرا

به سراپرده عفت نفحاتی بفرستد

نقشی از جود کشد با حَسَنش برهمه عالم

با حسینش زفَلَک، فُلک نجاتی بفرستد

خواست از گنج خرد با نفس جعفرصادق

به در خانه اندیشه زکاتی بفرستد

همه جان جهان بود و خدا خواست برایش

همه‌ عالم هستی صلواتی بفرستد

انتهای پیام/

ارسال نظر
هلدینگ شایسته