دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری

روزی که ماموران رضاخانی مردم را مثل گندم درو کردند

روزی که ماموران رضاخانی مردم را مثل گندم درو کردند
آیت‌الله حاج شیخ‌محمدعلی علمی اردبیلی از شاهدان عینی قیام گوهشاد می‌گوید: مردم را درو می‌کردند! درست مثل کشاورز‌ها که گندم درو می‌کنند، مردم را درو می‌کردند. یک‌وقت یک تیر از ۱۰ نفر ـ پنج نفر رد می‌شد و اصلاً راه فرار نبود.
کد خبر : 857731

به گزارش خبرنگار فرهنگ و جامعه خبرگزاری علم و فناوری آنا، مسجد گوهرشاد محل تجمع مردم معترض به دستگیری آیت‌الله قمی و سیاست‌های کشف حجاب رضاشاه بود. جرقه تنش و درگیری مردم با مأمورین حکومتی، با دستگیری شیخ محمدتقی بهلول در مسجد و سپس آزادی او به‌کمک مردم، خرده شد.

روز جمعه، در اولین درگیری، ده‌ها نفر شهید و مجروح شدند و فردای آن‌روز، درگیری اصلی اتفاق افتاد. راویان این فاجعه در بیان خاطرات، ماجرای یکی از این دو حادثه را با عنوان خاطرات قیام گوهرشاد به خاطر سپرده‌اند. اکنون برای اینکه قضاوت را به مخاطبان بسپاریم چندروایت شاهدان عینی را ذکر می‌کنیم.

روایت نخست: سیدعباس حسینی معینی، متولد ۱۳۰۰

از پله‌های گِلی رفتم بالا و وارد شبستان بالای مسجد گوهرشاد شدم. علمـا در آنجا نشسته بودند. من هم کنار پدرم، سیدعلی سرابی ــ که واعظ مشهوری بود ــ نشستم. از بالا، جمعیت داخل حیاط مسجد را نگاه کردم. مردم با همان بیل و داس، به سخنرانی واعظ مسجد گوش می‌دادند. در این چند روز تحصن، اول یکی از وعاظ می‌رفت بالای منبر و بعد بهلول سخنرانی می‌کرد. گاهی که بهلول خسته می‌شد و عزم پایین آمدن از منبر داشت، با سلام و صلوات مردم دوباره راهی منبر می‌شد و با همان شور و حرارت قبلی حرف‌هایش را ادامه می‌داد. یکی از علمـا دست بلند کرد و گفت: «یا عباس علی».

از جایم بلند شدم تا به‌رسم همیشه، با کوزه از لوله سفالیِ وسط صحن ــ که آبش از سناباد می‌آمد ــ برای علما آب بیاورم. کوزه به دست برگشتم و به سیدعلی‌اکبر خوئی و علی‌اکبر نهاوندی، مرتضی آشتیانی و بقیه علما و واعظانی که آنجا نشسته بودند، آب دادم. جمعیت علما و وعاظ، هفتاد هشتاد نفری می‌شد. همان‌جا خادمی آمد و کنار گوش یکی از علما، چیزی گفت و رفت.

آن عالم با فرستادن صلوات، بقیه علما را بلند کرد. من سریع کوزه را زمین گذاشتم و پشت سر پدر و همراه علما راه افتادم. از حیاط مسجد خارج شدیم. آنجا از پچ‌پچ‌ها فهمیدم که استاندار پیام داده: شاه می‌خواهد با تلگراف به او پیام بدهد. چند دقیقه‌ای آنجا بودیم، اما اتفاقی نیفتاد. به تلفن‌خانه باغ کنار مسجد که رسیدیم، کم‌کم همه فهمیدند پیام بهانه بوده تا آن‌ها را از مسجد بیاورند بیرون! دوباره که خواستیم برگردیم مسجد، نگذاشتند.

اصرار فایده‌ای نداشت. دستور آمد همه بروند خانه‌هایشان. من هم با پدر رفتم خانه‌مان در کوچه حوض منیر. پدرم و عمویم جعفر گریه می‌کردند. انگار از چیزی خبر داشتند. چند ساعت بعد، صدای پَق‌پَق بلند شد. صدای تفنگ برنو بود، معروف به چغک‌کش!. چون تفنگ باروتی بود، صدای بلندی داشت. روز‌های بعد خبر کشتار مسجد گوهر شاد، نُقل هر محفلی شد و گریه تنها درمان آن! چند روز بعد از حادثه مسجد بود. در زدند. پدرم رفت دم در. تا در را باز کرد، چند نفری او را گرفتند. لباس نظامی نداشتند، با لباس ساده آمده بودند، تا کسی به آن‌ها شک نکند. چند روزی دنبال پدرم گشتیم، اما فایده‌ای نداشت. یک‌روز کسی خبر داد که: پدرت توی اصطبل سربازخانه ارتش محبوس است.

مقداری کِشته زردآلو برداشتم و رفتم به آدرسی که دادند. از دور پدرم را دیدم. با تعدادی از عمامه به‌سرها، فضولات اسب‌ها را از اصطبل خارج می‌کرد و در هوای آزاد با پا می‌زد، تا خشک شود! پدر را که در آن وضعیت دیدم، اشکم سرازیر شد. یکی از نگهبان‌ها گفت: چی شده؟ گفتم: می‌خوام پدرم را ببینم. گفت: نمیشه. گفتم: براش کِشته آوردم. گفت: بگذار همینجا و برو. بعد‌ها که پدرم آزاد شد، گفت: یکی از روحانیون را هم داخل مستراح زندانی کرده بودند، یکی هم پشت مستراح نگهبانی می‌داده، که از آن بیرون نیاید...

یکی دیگر از افراد را هم می‌شناختم، ارباب یکی از قلعه‌های اطراف بود. توی اصطبل ارتش زندانی شده بود. جرمش چه بود؟ فرستادن غذا و میوه به مسجد گوهرشاد! هم گندم آرد کرده بود، هم نان فرستاده بود و آبگوشت برایشان درست کرده بود. بعد از شکنجه، نگهبان داخل چایش زهر ریخته بود و به او تعارف کرده بود. همان‌جا مُرد. جنازه‌اش را هم تحویل خانواده‌اش نداده بودند.

راوی دوم: سیدمحمود سرپرست، متولد ۱۲۹۸

با برادرزاده‌ام رفتیم به مسجد و پای منبر بهلول. بعدازظهر من از مسجد خارج شدم و آمدم خانه، اما برادرزاده‌ام در مسجد ماند. مادر دیگر نگذاشت از خانه بروم بیرون. چند روز بعد، برادرزاده‌ام ماجرای آن‌شب را برایم تعریف کرد: «چاقویی رو که قبلا خریده بودم، زیر لباسم پنهان کردم. گفتم اگه کسی اذیت کرد، با همین چاقو از خودم دفاع می‌کنم. آخر شب، اوضاع مسجد عادی نبود. مسلسل روبه‌روی ایوان مقصوره که به‌کار افتاد، افرادِ جلوی من یکی‌یکی افتادند! کاری از دستم برنمی‌آمد. با ترس دویدم سمت منبر صاحب‌الزمان (عج). کنارش درِ کوچکی بود.

سرباز جلوی در را کنار زدم. در را هُل دادم. دالانی بود مثل یک کوچه دو متری. سقف نداشت. کورمال کورمال دوروبرم را گشتم. نردبانی آنجا بود. نردبان را گذاشتم و رفتم بالا. از چند بام خانه که رد شدم، خودم را پرت کردم توی کوچه. کف یکی از پاهایم درد گرفت. دقت کردم. یکی از گیوه‌هام پر از خون و پایم زخمی شده بود. یادم آمد که زمان فرار، سرباز ته اسلحه را کوبید روی پاهایم! تا آنجا متوجه نشده بودم! کوچه را چندبار بالا و پایین کردم.

درِ همه خانه‌ها بسته بود. توی یکی از خانه‌ها، نوری به اندازه شمع دیده می‌شد. در زدم. صاحب‌خانه در را باز کرد. رفتم داخل. همه‌جا تاریک بود. من را برد توی یه اتاق. دوروبرم را نمی‌دیدم. صبح که هوا روشن شد، افراد سالم و زخمیِ زیادی از اتاق‌های خانه آمدند بیرون. صاحب‌خانه بیرون را نگاه کرد. مطمئن که شد کسی نیست، افراد یکی‌یکی و با فاصله از خانه زدن بیرون...». چند روز بعد افتادند دنبال آن‌هایی که توی مسجد بودند. سراغ برادرزاده من هم آمدند. پای باند‌پیچی‌اش را نشان داده بود که «با این پا مگر می‌شود از خانه آمد بیرون؟!» و خودش را نجات داد.

روایت سوم: آیت‌الله حاج شیخ‌محمدعلی علمی اردبیلی

«دولتی‌ها در را شکستند و قشون داخل مسجد شدند. آدم‌های ما را عقب نشاندند. بعد آن‌ها تا ایوان مقصوره جلو آمدند. مردم هم بلند شدند و خواستند با این‌ها مقاومت کنند. نظامی‌ها شروع کردند با سرنیزه و شمشیر‌های بلند، حدود یک ربع ساعت به مردم حمله و مردم هم به آن‌ها حمله کردند، با چوب و هرچه داشتند، ولی آن‌ها قوی بودند و ما را عقب نشاندند، البته چند نفر از مردم هم اسلحه داشتند. کم مانده بود به منبر برسند و بهلول را از منبر بگیرند (منبر صاحب‌الزمان) من گفتم منبر را عقب بکشید.

جمعیت که پشت منبر و دور منبر بودند، من گفتم خودمان بهلول را بکشیم پایین. فوری بهلول را پایین کشاندیم و قاطی خودمان کردیم و همه شعار علی علی یا علی، علی علی یا علی می‌دادیم. دولتی‌ها و مأمور‌ها دیدند که این‌جور نمی‌شود و مردم مقاومت می‌کنند، شروع کردند به حمله با مسلسل. دولتی‌ها فقط می‌زدند، ولی ما هم می‌زدیم و هم شعار می‌دادیم. حدود ۲۰ تا مسلسل بود، مسلسل‌ها جلوی ایوان بود. شروع کردند به تیراندازی و آن‌ها را به کار انداختند، اما چه تیراندازی وحشتناکی، اصلاً آن‌ها مسلمانی نمی‌دانستند چیست، معلوم نبود چه مذهبی داشتند مردم را درو می‌کردند! درست مثل کشاورز‌ها که گندم درو می‌کنند، مردم را درو می‌کردند. به همه بدن آدم می‌زدند.

یک‌وقت یک تیر از ۱۰ نفر، پنج نفر رد می‌شد و اصلاً راه فرار نبود. جلوی ما را گرفتند. بنای آن‌ها کشتن همه ما بود. هر کس در فکر خودش بود که بتواند فرار کند. من چند تا تیر خوردم و افتادم، باز بلند شدم، اما یک تیر کاری به دستم چپم خورد. تیر‌های دیگر زیاد مهم نبود، فقط لباس را پاره کرده بود و از بغل پوست عبور کرده بود. اجمالاً آنجا دیدیم که نمی‌شود فرار کرد. من و شیخ بهلول، در کوچکی را پیدا کردیم و رفتیم توی دالان، دیدیم که همه‌جا پر از جنازه بود!

ما فقط فکر می‌کردیم که در ایوان کشته‌اند، ولی دیدیم دالان هم پر از کشته است. می‌خواستیم رد بشویم، با خودم می‌گفتم خدایا پا بگذارم روی جنازه‌ها؟ بالاخره دیدم بعضی دارند جان می‌دهند، هنوز دارند حرکت می‌کنند و زنده‌اند. شیخ بهلول و بعضی‌ها بی‌توجه، همین‌جور به آن شبستان رفتند، مقابل ایوان مقصوره. من نتوانستم به آنجا بروم. دیدم همین‌طور تیر می‌زنند از طرف خیابان تهران، چون نظمیه آنجا بود. بعد فهمیدم قشون بیشتر آنجا بوده‌اند. بعد من ایستادم جلوی در جایی که جارو‌ها را پشت در می‌گذاشتند. چند نفر بودیم که به آنجا پناه آورده بودیم. هر کس بیرون و سالم مانده بود به آنجا آمده بود.»

منبع: پژوهشکده تاریخ معاصر

انتهای پیام/

ارسال نظر
هلدینگ شایسته