دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری

سلول‌ زندان الرشید یا کارخانه تکثیر شپش؟!

سلول‌ زندان الرشید یا کارخانه تکثیر شپش؟!
آزاده دفاع مقدس گفت: سلول‌های زندان الرشید بغداد کارخانه تولید و تکثیر شپش بود. بعضی از شپش‌ها هیکل درشت و چاق و چله‌ای داشتند و انگار ملکه شپش‌ها بودند.
کد خبر : 868742

به گزارش خبرنگار فرهنگ و جامعه خبرگزاری علم و  فناوری آنا، تحمل کردن شکنجه‌ها و دلتنگی‌ها و تحقیرها در اسارت صبر و استقامت زیادی را می‌طلبید. در دوره اسارت علاوه بر این سختی‌ها، حواشی اتفاق‌ می‌افتاد که امروز اسرا آنها را روایت می‌کنند.

«عباسعلی مؤمن» از آزادگان دوران دفاع مقدس است که در اسارت معروف به «عباس نجار» بود. آغاز اسارت وی سال ۶۵ بود که بعد از چهار سال اسارت ۵ شهریور ۱۳۶۹ آزاد شد و به ایران بازگشت. وی خاطرات متعددی از دوره اسارت دارد که بخشی از آن را در ادامه می‌خوانیم:

سلول‌ زندان الرشید یا کارخانه تکثیر شپش؟!

شاید بشود گفت سلول‌های زندان الرشید بغداد کارخانه تولید و تکثیر شپش بود. بعضی از شپش‌ها هیکل درشت و چاق و چله‌ای داشتند و انگار ملکه شپش‌ها بودند. وقتی با پشت ناخن پرس می‌شدند، کلی خون به اطراف می‌پاشید.

بهترین جا برای شپش‌ها لای درز لباس بود. برای همین بیشتر بچه‌ها لباس‌هایشان را وارونه می‌پوشیدند. یک روز برای خلاصی از شپش‌ها، نگهبان در سالن را باز کرد و همه آمدیم بیرون و دستور دادند تمام لباس‌ها رو دربیاریم.

لباس‌هایمان را درآوردیم و فقط لباس زیر تن‌مان ماند. همه دور تا دور دیوار حیاط زندان ایستادیم. همینطور پیش خودمان فکر می‌کردیم که می‌خواهند لباسهایمان را آتش بزنند یا بار بزنند ببرند بیرون و لباس جدید بدهند؛ اما یک بعثی با یک منبع پودر داخل آمد و بعثی‌ها تمام لباس‌هایی که روی هم انباشته شده بود را پودر سفیدرنگ ریختند. تمام حیاط و سر صورت بچه‌ها سفید و صحنه خنده‌داری شده بود.

یک از دوستان می‌گفت: همه از کارخانه آرد آمدیم! زمانی که روی لباس‌ها، پودر ضد شپش ریختند آنچنان گرد خاک این پودر بلند شده بود که سر کله و بدن ما سفید شد. همدیگر را نمی‌دیدیم. بعد از نظافت هر کدام از بچه‌ها لباس خودش را از بین لباس‌های انباشته برمی‌داشت و یک تکانی می‌داد و دوباره همان گرد و خاک پودر بلند می‌شد. ما با همان سر وضع و بوی خیلی بد آن پودر شپش‌کش وارد سلول‌ها شدیم و تا چند روز بوی پودر، بچه‌ها را اذیت می‌کرد. حتی آبی نبود که سر و صورتمان را بشوییم؛ اما به همین هم راضی بودیم چون تا چند وقت از شر شپش‌ها در امان ماندیم.

با کف دست حیاط اسارتگاه را جارو می‌زدیم

بعثی‌ها خیلی وقت‌ها بدون علت اسرا را شکنجه می‌کردند و می‌زدند. یک روز عراقی‌ها برای جارو کردن حیاط خاکی اردوگاه، دو صف مقابل همدیگر ایجاد کردند. یک صف از بالا، جلوی آسایشگاه ۴و یک صف هم از پایین، مقابلش و با یک سوت همه نشسته و شروع کردند با کف دست، زمین را جارو کردن.  

خاک جمع شده هم به صورت تپه شده بود و چند نفر دیگه هم کارشان این بود که با یک گونی، خاک‌ها را جمع می‌کردند و کنار باغچه می‌ریختند. بعد هم اسرا به صورت لاک پشتی حرکت و بهم نزدیک می‌شدند تا اینکه بهم رسیدند اما نادر علیپور زودتر از همه حرکت می‌کرد.

همان لحظه عدنان و علی پلنگی، نادر را دیدند و صدایش کردند. نادر سریع بلند شد رفت به سمت عدنان. علی پلنگی بدون اینکه نادر متوجه شود، پشت سرش ایستاد و با هماهنگی عدنان چنان کف گرگی به صورت نادر زد که صدای شکستن بینی نادر به گوش بچه‌ها رسید و تمام صورتش پر از خون شد. تا یک ماه بینی نادر ورم کرده و کبود شده بود و برای همیشه بینی او کج و انحراف بینی پیدا کرد!

انتهای پیام/

ارسال نظر
هلدینگ شایسته