دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
06 تير 1395 - 11:20
حمید رضا نظری*

امشب، شب عشق من است!

... صبح دیروز، مردی سنگدل در مقابل دیدگان کودکانش، با خنجر شکم همسرش را پاره کرد... ظهر گذشته، مردی با قضاوت زود هنگام خود، در باغی در خارج شهر، برادرش را به قتل رساند... عصر دیروز، چند برادر و خواهر، پدر بیمار و ناتوان خود را از خانه بیرون و او را آواره خیابان کردند...
کد خبر : 96837

... وحشت‌زده چشم‌ها و صفحه حوادث روزنامه را می‌بندم تا دیگر شاهد خبرهای دلهره‌آور و مرگبار نباشم. اینک در یکی از قطارهای مترو تهران نشسته و به سوی مکانی نامعلوم حرکت می‌کنم. برایم مهم نیست که مقصد این قطار کجاست و به کدامین سوی شهر روانه می‌شود. امشب، شبی از شب‌های مبارک قدر است و من اینک دلم می‌خواهد از شهر شلوغ و غبارآلود و دود گرفته تهران بگریزم و به جایی دور و آرام پناه ببرم؛ می‌خواهم برای ساعاتی چند، آلودگی هوا و دلگیری‌های روزگار را به دست فراموشی بسپارم تا شاید درهای رحمت و برکت الهی به رویم باز شود و روح و روانم جلایی دیگر بیابد و به آرامش برسم: «الهی! در این شب عزیز، به نزد تو می‌آیم تا توشه‌ای از نور و روشنایی و آب زلال زندگی بردارم و بروم؛ می‌خواهم فریاد بزنم که گناهکارم و طلب عفو دارم. ای مهربان! امشب شب آمرزش من و گناهان من است؛ امشب، شب عشق من است!...»


پس از خواندن حوادث روزنامه، احساس خفگی می‌کنم و از وحشتِ آینده‌ای مشابه برای خود و فرزندان و اعضای خانواده‌ام، سرم تیر می‌کشد و گرما و زبانه آتش، همه وجودم را در بر می‌گیرد. تا اذان روح بخش مغرب و افطار، زمان زیادی باقی مانده است؛ اما نمی‌دانم چرا ناگهان به شدت تشنه‌ام می‌شود و دلم می‌خواهد به اندازه یک دریا، آب گوارا بنوشم و... آه خدای من! چرا باید اینک این احساس به سراغم بیاید؟! چرا باید این قدر ضعیف و زبون باشم که...


زیپ کیف دستی‌ام را باز می‌کنم و یک جلد قرآن کوچک بیرون می‌آورم و در جستجوی برکت و آرامش و رحمت الهی، به کلام خدا پناه می‌برم که: «بسم الله الرحمن الرحیم انا انزلناه فی لیلة القدر و ما ادریک ما لیلة القدر لیلة القدر خیر من الف شهر تنزل الملائکة و...»


به مسافر کناری خود نگاه می‌کنم که ماسک محافظ آلودگی هوا را از روی صورت خود برمی‌دارد و از پشت عینکی با قاب مشکی، به من خیره می‌شود؛ می‌دانم که این مرد میانسال، از لحظاتی قبل مرا زیر نظر داشته و متوجه حال آشفته‌ام شده و اکنون قصد کمک به من را دارد. حتما او نیز از سر کنجکاوی به روزنامه و تیترهای بزرگ و تلخ صفحه حوادث چشم دوخته و آن را مطالعه کرده است؛ صفحه‌ای که همیشه حرف‌ها با خود دارد و هرگز خالی از خبر نبوده و نخواهد بود...


نگاهم را از مرد می‌گیرم و از ته دل آه بلندی سر می‌دهم و با خود زمزمه می‌کنم: «چه حوادث دلخراشی! چقدر قتل، چقدر بی مهری و بی وفایی!... خدایا! به این شب‌های عزیز و پر فیض، به من و ما رحم کن و چون همیشه مهربان باش و دست‌مان را بگیر!»


مرد هنوز هم دارد با مهربانی و نگرانی به چشم هایم نگاه می‌کند: «خدا، همیشه مهربانه و نامهربانی از ما آدم‌های روزگاره آقا!»


- یعنی چاره‌ای برای این دردها و بی مهری‌ها و مصیبت‌ها وجود نداره و...


- چاره؟!... مگه بی‌مهری و بی‌وفایی آدم‌ها، درمان و چاره‌ای هم داره؟! مگه پدر بزرگ‌ها و پدرامون از بچگی تو گوشمون از جوانمردی شاه مردان و شیر یزدان، مولا علی (ع) و مهربانی و احترام به... به... پس چرا... چرا...؟!


مرد بغض کرده، رویش را برمی‌گرداند و از درد، چشم‌هایش را می‌بندد و به پشتی صندلی قطار تکیه می‌دهد... سکوت بین ما حاکم می‌شود و من و او هر دو در خیالات خود غرق می‌شویم؛ من به نامهربانی و بی‌توجهی خود و همسایگانم به پیرمرد مظلوم و دردمندی فکر می‌کنم که هفته قبل با جیبی تهی از نان و اسکناس، پشت در بیمارستان این شهر جان سپرد؛ تصویری از مردی خشمگین و بیرحم در مقابل دیدگانم به نمایش در می‌آید که صبح دیروز با خنجر شکم همسرش را... به صفحه حوادث نگاه می‌کنم که پرخواننده‌ترین قسمت همه روزنامه‌ها و سایت‌های خبری است و روز به روز برتعداد مشتاقان آن افزوده می‌شود...


... دقایقی بعد، قطار به آخرخط؛ ایستگاه کهریزک می‌رسد و مرد در حالی که ماسک محافظ را بر صورت می‌زند، به آرامی و با فاصله از من و دیگر مسافران، به سمت خروجی ایستگاه حرکت می‌کند...


****


گام‌های خسته‌ام ناخودآگاه مسیر و خیابانی خلوت را در پیش می‌گیرد که برایم ناآشنا و غریب است... پس از عبور در کناره خیابان و طی یک مسیر تقریبا طولانی، تابلو بزرگ «آسایشگاه معلولان و سالمندان» قدم‌های مرا از حرکت باز می‌دارد و نگاهم را به سمت خود می‌کشاند. بی اختیار از درب بزرگ ورودی می‌گذرم و پای در محوطه آسایشگاه می‌گذارم. در گوشه و کنار فضایی سرسبز، افراد معلول و سالمندی را می‌بینم که با نگاهی دلتنگ و بغض کرده اما منتظر و امیدوار، به شوق دیدار فرزندان‌شان، به درب اصلی چشم دوخته‌اند تا شاید آغوش گرم آنان به رویشان گشوده شود. چندپیرمرد ضعیف و ناتوان از زمان ورودم به محوطه آسایشگاه، در جستجوی عزیزشان، با چشم‌های کم‌سو و بی‌رمق به من و مسیر حرکتم خیره می‌شوند... با دیدن آن ها از خود می‌پرسم که من در این مکان دلگیر چه می‌کنم؟ من برای رفع دلتنگی‌های روزگار، از خانه و شهر بزرگم خارج شده‌ام، پس در این مکان سراسر دلتنگی به دنبال چه می‌گردم؟!... خدایا! این چه حالی است که به من دست می‌دهد؟... نه؛ من تحمل ماندن و دیدن نگاه‌های این جمعیت منتظر را ندارم؛ باید زودتر اینجا را ترک کنم و دقایقی بعد باز هم به اجبار به زیر آسمان تهران غبارآلود و دود گرفته پناه ببرم و... اما نمی‌دانم چرا پاهایم به خواسته‌ام توجهی نمی‌کنند! این چه نیرویی است که مانع حرکت من و خروجم از آسایشگاه می‌شود؟


برای لحظاتی احساس می‌کنم که کسی مرا زیر نظر دارد. به سمت راست می‌نگرم و در فاصله بسیار نزدیک از خود، پیرزنی را می‌بینم که با سر و گردن و اندامی معیوب، سوار بر ویلچر به نگاه می‌کند؛ نگاهی که پشت و ستون فقراتم را به درد می‌آورد. بلافاصله سرم را پایین می‌اندازم تا مجبور به نگاه دوم و ارتباط بیشتر با او نشوم. تصمیم می‌گیرم که حرکت کنم و هر چه زودتر از پیرزن دور شوم، اما او دست خود را به سویم دراز می‌کند. مانده‌ام که چکار کنم؛ چطور می‌توانم این دست غیرطبیعی و از فرم برگشته را لمس کنم؟ آیا این دست ناقل بیماری نیست؟ آیا باید دلم به حالش بسوزد و به تظاهر به رویش لبخند بزنم و این دست عجیب و غریب را در دست‌هایم بگیرم؟... بالاخره با نارضایتی، دست راستم را به قدری دراز می‌کنم که پیرزن فقط بتواند با انگشتانم تماس بگیرد، اما او به یکباره دستش را در دستم قفل می‌کند و با صدای بلند می‌خندد؛ خنده ای که همه وجودم را به لرزه در می‌آورد: «چه کار می‌کنی خانم؟!... ولم کن!... یواش‌تر!... دستم رو شکستی خانم!... ولم کن!... از جونم چی می‌خوای؟!...»


باور نمی‌کنم که این دست، چنین قدرتی داشته باشد! می‌خواهم خود را نجات دهم و از دستش رها شوم و از محوطه آسایشگاه بگریزم، ولی مگر می‌گذارد؛ به حدی دستم را فشار می‌دهد که مجبور می‌شوم در کنارش به زانو در بیایم... از او کینه عجیبی به دل می‌گیرم، طوری که آماده می‌شوم تا با عصبانیت بر سرش فریاد بزنم که ناگهان دستم را بالا می‌آورد و پس از نزدیک کردن به صورتش، بر آن بوسه می‌زند؛ بلافاصله سرما تا مغز استخوانم نفوذ می‌کند و بدنم یخ می‌زند و همه وجودم به تلاطم در می‌آید: «خدایا! بوسه چرا؟!... او که مرا نمی‌شناسد؛ من که او را نمی‌شناسم... یا علی! این بوسه چرا مرا منقلب می‌کند و آتش بر جانم می‌زند؟!...


شرم زده سرم را بلند می‌کنم و به چشم‌های پیرزن خیره می‌شوم تا علت این عمل را بیابم؛ چشم‌هایی بُغض کرده و مهربان که خارج از ظرفیت و تحمل من است. انگار چشم‌ها و نگاه پرانتظار او حرف‌ها با من و ما دارد: «این جوری غریبانه نگام نکن مادرجون که دلم می‌گیره! منم؛ مادرت؛ مادری که کودکی‌ها و خنده‌ها و گریه‌هات رو خوب به یاد داره!... لالایی‌های منو به یاد داری پسر کوچولوی مادر؟!... با این چشمای قشنگ و مهربانت، این جوری نگام نکن عزیزم که تنهایی و انتظار، بد دردیه و می‌دونم که می‌دونی، اما از انتظار برام بگو که هنوزم گوارا و شیرینه مادر!... بذار باز هم به این چشمای قشنگ و معصوم و پُر اشکت نگاه کنم و برات لالایی بخونم پسر شیرین زبان مادر!... سرتو بذار رو دستام و آروم بخواب و غصه هیچی رو نخور؛ من اینجام؛ اینجا؛ پیش تو... لالایی کن پسر نازنین مادر... لالایی کن... لالایی... لالا... لا...»


... پیرزن در حالی که لبخند شادی و رضایت بر لب دارد، به آرامی سرش را روی دستم می‌گذارد و چشم‌هایش را می‌بندد و به خواب فرو می‌رود؛ گویی دیگر مرا نمی‌بیند و حضورم را احساس نمی‌کند... به صورت شکسته‌اش خیره می‌شوم که درد و رنج سالیان دور انتظار را با خود دارد... بعد از چند دقیقه، طوری که آرامش او را برهم نزنم، به مرور زمان، دستم را از دستش خارج می‌کنم و بلند می‌شوم و به سمت در خروجی آسایشگاه حرکت می‌کنم که با فاصله‌ای اندک، مردی میانسال، با ماسک محافظ آلودگی هوا و عینکی با قاب مشکی در مقابلم ظاهر می‌شود. در سکوت و با تعجب به مرد می‌نگرم که بی توجه به من، در حالی که عصایی سفید در دست دارد، با چشم‌هایی نابینا و بغض کرده، از کنارم می‌گذرد و به آرامی در کنار ویلچر پیرزن زانو می‌زند و دست چروکیده و از فرم برگشته‌اش را می‌بوسد و سپس دست او را تکیه گاه صورت خیس خود می‌کند... کمی ازپیرزن و مرد فاصله می‌گیرم و بر روی یکی از نیمکت‌های آسایشگاه می‌نشینم تا او به اندازه همه بی وفایی ها و بی مهری هایش به مادر، اشک بریزد و گریه کند.


... بیش از یک ساعت می‌گذرد و پیرزن همچنان در خواب به سر می‌برد و سکوت بر همه جا حاکم است و صدایی جز گریه آرام یک مرد به گوش نمی‌رسد؛ مردی که سال‌ها قبل، درِ خانه را به روی مادر پیر و از کار افتاده اش بست تا او به آسایشگاه پناه ببرد و...


****


در برگشت از آسایشگاه معلولان و سالمندان، در قطار مترو، باز هم من و مرد در کنار هم می‌نشینیم؛ بی آن که او بتواند برای حتی لحظه‌ای چشم‌های باز و بیدار و خندان مادرش را لمس کند؛ در این مدت، مادر خودش را به خواب می‌زند تا فرزندش با وجود این که قادر به دیدن نیست، به خاطر آن همه جفا و بی مهری، شرمنده نباشد و خجالت نکشد. او حتی در چنین شرایطی، نمی‌تواند شاهد شرمندگی و پشیمانی و افسوس فرزند دلبندش باشد. او دلش برای دیدن چشم‌های قشنگ و معصوم و پُر اشک فرزند نابینایش بسیار تنگ شده است، اما باز هم در خواب ساختگی فرو می‌رود و...


مرد، ماسک و سپس عینک را از صورتش برمی‌دارد و بی توجه به من، در سکوت تمام، به مقابل خود و شیشه بزرگ واگن قطار خیره و در اندیشه‌ای نامعلوم غرق می‌شود. امشب، یکی از شب‌های مبارک قدر است و من باز هم احساس می‌کنم که باید خدای مهربان را صدا بزنم و از او مدد بجویم... زیپ کیف دستی‌ام را می‌گشایم و قرآن کوچک جیبی را بیرون می‌آورم، اما مرد با شنیدن صدای زیپ، ملتمسانه دستش را به سویم دراز می‌کند و من کلام خدا را به او هدیه می‌دهم. مرد در حالی که اشک در چشم هایش حلقه زده، قرآن را می‌بوسد وآن را بر روی سر می‌گذارد و به آرامی با خود زمزمه می‌کند:


" اللَّهُمَّ بِحَقِّ هَذَا الْقُرْآنِ وَ بِحَقِّ مَنْ أَرْسَلْتَهُ بِهِ وَ بِحَقِّ کُلِّ مُؤْمِنٍ مَدَحْتَهُ فِیهِ‏ وَ بِحَقِّکَ عَلَیْهِمْ فَلاَ أَحَدَ أَعْرَفُ بِحَقِّکَ مِنْکَ‏ بِکَ یَا اللَّهُ‏... بِکَ یَا اللَّهُ‏... بِکَ یَا اللَّهُ‏..."


او را با خدای خود تنها می‌گذارم و برای دومین بار، روزنامه را می‌گشایم و این بار توجهی به صفحه حوادث نمی‌کنم و به سراغ مقالات اجتماعی می‌روم و تیتری کوچک، نگاه مرا به سوی خود فرا می‌خواند: «به راستی من کیستم؟» و شروع به خواندن مطلب می‌کنم:


«الهی! من کیستم؟ چرا با وجود این که شب و روز از مضرات افیون مرگ آور می‌شنوم و سخن می‌گویم، اما باز هم به سوی اعتیاد کشیده می‌شوم؟ چرا دیدن نگاه غمگین کودکان طلاق، درونم را می‌سوزاند، اما به همراه همسرم، سر از دادگاه طلاق در می‌آورم؟... ای خالق یکتا! چرا چنین فراموشکارم من؟ چرا هر آنچه از نیکی ها و خوبی ها آموخته ام، به یکباره رها می‌کنم و آن ها را به بوته فراموشی می‌سپارم؟ چرا خالصانه به یزدان پاک توکل نمی‌کنم و خود را میدان دار و همه کاره هر عرصه و میدانی می‌دانم؟ یا رب العالمین! چرا نمی‌توانم در آرامش، سر بر مُهر و سجاده بگذارم و کلامی از عشق و عاشقی با تو سخن بگویم؟ چرا در چهار رکعت نمازم، چند بار ذهنم به این سوی و آن سوی پرتاب می‌شود و خیالات عجیب و غریب به سراغم می‌آید؟... یا علی ابن ابی طالب، ای رئوف ترین امیر عالم! تو بگو؛ چرا برکت از سفره ام رخت بربسته و هر چه می‌دَوَم و تلاش می‌کنم، دستهایم همچنان خالی است و راهی به سوی آرامش نمی‌یابم و همواره...»


... صدای بوق ممتد، از رسیدن قطار مترو به ایستگاه خبر می‌دهد و من باید در این ایستگاه پیاده شده و خود را به روی زمین و خیابان شلوغ شهر برسانم. به مرد نگاه می‌کنم که با لبخندی بر لب و در آرامش، چشم هایش را بسته است. برای این که خلوت او را برهم نزنم، آرام و بدون خداحافظی از روی صندلی بلند می‌شوم که در یک لحظه تکان دهنده، ناگهان بدن سرد مرد، روی صندلی می‌افتد و عینک و ماسک از دستش رها می‌شود؛ در حالی که همچنان قرآن را بر سر دارد...


... امشب، شبی از شب‌های مبارک قدر است و من می‌خواهم دلگیری‌های روزگار را به دست فراموشی بسپارم تا شاید درهای رحمت و برکت الهی به رویم باز شود و روح و روانم جلایی دیگر بیابد و به آرامش برسم: «الهی! در این شب عزیز، به نزد تو می‌آیم تا توشه‌ای از نور و روشنایی و آب زلال زندگی بردارم و بروم؛ می‌خواهم فریاد بزنم که گناهکارم و طلب عفو دارم. ای مهربان! امشب شب آمرزش من و گناهان من است؛ امشب، شب عشق من است: «بسم الله الرحمن الرحیم انا انزلناه فی لیلة القدر و ما ادراک ما لیلة القدر لیلة القدر خیر من الف شهر تنزل الملائکة و...»»


****


.... لحظاتی دیگر، صدای روح بخش اذان مغرب مرا به نیایش و سپس افطار با دریایی از آب گوارا دعوت می‌کند و من بر سنگفرش شفاف سکوی ایستگاه مترو، به مردی نابینا و بی جان و ماسک و صفحه حوادث روزنامه ای چشم می‌دوزم که همیشه حرف ها با خود دارد و هرگز خالی از خبر نبوده و نخواهد بود:


«... صبح دیروز، مردی سنگدل درمقابل دیدگان کودکانش، با خنجر شکم همسرش را پاره کرد... ظهر گذشته، مردی با قضاوت زود هنگام خود، در باغی درخارج شهر، برادرش را به قتل رساند... عصر دیروز، چند برادر و خواهر، پدر بیمار و ناتوان خود را از خانه بیرون و او را آواره خیابان کردند... دیروز غروب، جوانی به خاطر بی وفایی و بی مهری شریک زندگی اش، از ساختمانی هشت طبقه... دیشب، زنی گمنام با شلیک چندگلوله مرگبار...»


انتهای پیام/

ارسال نظر
هلدینگ شایسته